Looking for freedom



خیلی سال پیش وقتی جوجه دانشجویی بیش نبودم، با یکی از خواننده‌های وبلاگم سر قرار رفتم. البته نه آدرسی که الان می‌نویسم و نه کسی که شما بشناسید. اون آدم یه غریبه تمام عیار بود که اینقدر سماجت داشت تا جدیش بگیرم و اونقدر آدم حسابی بود که زود بفهمم یه جوون خیالاتی احساساتی نیست. پس وقتی که دیدم دلم داره نرم میشه پیشنهاد دیدار دادم. جواب؟ نکنه منتظر چیزی جز بله بودید؟ :دی

یه مدت گذشت. آشنایی‌مون به دلایل مختلف طولانی نشد ولی از اون شخص ردپاهای زیادی توی زندگیم به جا موند: اولین کافه لوکسی که رفتم؛ اولین احوال‌پرسی بعد از زله‌هایی که توی شهرمون عادیه؛ اولین‌باری که توی سینما دوتا فیلم پشت سر هم دیدم؛ اولین گم شدن‌های دوتایی؛ اولین گوشی بلک‌بری که دستم گرفتم؛ اولین (و آخرین) دهه شصتی زندگیم که سعی داشت توی گیر و گور هم‌نسلی‌هاش گرفتار نشه؛ اولین کارت پستال عاشقانه؛ اولین قراری که هردوتا به لاکتوز حساسیت داشتیم و لازم نبود خیلی از مراعات‌های غذاییم رو بهش توضیح بدم؛ اولین شخصی که بدون رودربایستی گفت مجبور شده ترک موتور بشینه تا به موقع برسه؛ اولین‌باری که فهمیدم نمیشه به یه ایمیل بیشتر از صدبار رپلای زد، اولین کسی که نوشتن رو بلد بود؛ اولین کسی که باهاش اونقدر راه رفتم تا پاهام درد گرفت؛ اولین مردی که زیبایی چشم‌هاش منو دستپاچه می‌کرد؛ اولین آدمی که نشونم داد تکیه کردن به یه مرد یعنی چی؛ و در نهایت اولین آدمی که می‌دونستم منو می‌خواد و به همون اندازه بهم احترام می‌ذاشت.

لیست اولین‌ها احتمالا طولانی‌تره و همشون خوشایند نیستن، ولی دلیل یادداشتم اینا نیست. امشب یاد چیزی از اولین صحبت‌ها افتادم که کم‌کم به سنتمون تبدیل شد. چند روز یه‌بار آهنگ بی‌کلام برام می‌فرستاد، احتمالا چون نمی‌خواست احساساتش رو باز کنه و خب منم همینطور بودم. به جای گفتن از تردیدهام، حسی که آهنگ بهم می‌داد رو براش می‌نوشتم و در کمال تعجبم ازش استقبال شد. اون هم نویسنده بود اما تو یه حوزه کاملا متفاوت، پس نمی‌تونست درک کنه نت‌های موسیقی چطور توی دست‌های من به کلمات تبدیل می‌شن. برای کشف جواب‌هام قطعه‌های بیشتری از ژانرهای مختلف فرستاد و سنت آهنگ بفرست، نوشته بگیر» اینطور شکل گرفت.

بین همه این رمانتیک‌بازی‌هایی که اصلا از ظاهر و جایگاه اجتماعیش قابل پیش‌بینی نبود، من ارزش صبر رو فهمیدم. منی که با سر توی همه روابطم شیرجه می‌زدم و تقریبا همیشه به سنگ خورده بودم، با کسی آشنا شدم که تکلیفش با خودش روشن بود اما جلوی منو می‌گرفت تا قبل از مطمئن شدن تصمیمی نگیرم. بین چت‌های کوتاه اما همیشگی فهمیدم استمرار مهم‌تره از آتش‌فشان احساسی که خیلی زود نیست میشه. بین اون همه آهنگی که ردوبدل شد فهمیدم ذره ذره شناختن دیگری یعنی چی و یاد گرفتم ازش لذت ببرم. به تک‌تک اون نت‌ها بارها گوش کردم. باهاشون غمگین یا شاد شدم ولی پیامی فراتر از عواطف شخصی همراشون بود که این‌ها رو به‌خاطرش نوشتم: کلمات شکننده‌ترین انتخابی هستن که برای گفتن دوستت دارم» مقابلمون داریم.

 

Blue Banisters


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها